هاشول واشولی

به <@> من تو ><( ( (:> ..........................نفهميدي؟ ميگم به چشم من تو ماهي!!
 

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, ] [ 11:17 ] [ مائده ] [ ]


هروقت كسي تونست اسم تورو با يخ رو خورشيد
بنويسه بيشتر از من دوست داره

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, ] [ 11:14 ] [ مائده ] [ ]


برنامه ی روزانه ی پسرا

 ۸ صبح: تو رخت خواب…..

9 صبح: یکم وول میخوره یه لنگه از پاشو از زیر پتو میده بیرون کفش های مارک دارش هنوز پاشه از پارتی دیشب اومده زحمت در آوردنشم نکشیده….

۱۰ صبح: مامان در و باز میکنه میبینه پسرش خوابه(الهی مادر فدات شه بچه ام تا صبح خونه دوستش کارای پایان نامه اش رو میدیده گناه داره صداش نکنم یکم دیگه بخوابه!)(اه اه حالم به هم خورد23)

۱۱ صبح: از جا میپره سمت دستشویی………….(اگه نه که باز خوابه)

 ۱۲ صبح یا ظهر: موبایلشو میبینه ۹۹ تا میس کال ۱۹۹ تا اس ام اس سرش گیج میره سونیا - رزا- سارا-بهناز -نازی-ژیلا- الناز- بیتا و………اقدس و شوکت هم آخریاشن اوه باز زنگ میخوره؟ سایلنت بهترین راه حله!
میشه یه ساعت دیگه هم خوابید!

۱ ظهر: مامان اومد دم در باز خوابه؟ پسر گلم بابک جان بیدار شو مادر لنگه ظهر پاشو ضعف می کنیا! خوشگلم مامانت قوربونه ابروهای شمشیریت بره ….بابک جاااااان عللللللللللللی (پتو رو میکشه)….ا…مامان!! بزار بخوابم پاشو دیگه پرتش میکنه

 ۲ ظهر: ماماااااااااااااان …..ناهار(چه لوس...اییییییییییی23)

 ۳ ظهر: مامااااان جورابام کو؟(پسرا همیشه شلختن051435)

 ۴عصر: مامااااااااااان ….سوییچ؟؟

  ۵ عصر: اولین اتو…(مسافرکشی صلواتی پسرا بیشتر برا ثوابش این عمل انسان دوستانه رو انجام میدن)

 ۶ عصر: به دستور مامان میره دنبال آبجی کوچیکه کلاس زبان البته این کار هم فقط از روی علاقه به خواهر انجام میده نه برای دید زنی چشم ها مثل چراغ پلیس میگرده که کسی از قلم نیوفته البته این کار هم برای نظارت وحس انسان دوستی انجام میده و فقط کافیه یک پسر ۱۰ ساله بیاد بیرون از کلاس خواهر پشت کنکوریشو خفه میکنه که ..آره کلاس مختلطه تو هم این همه کلاس حتما باید بیای اینجا! حالا باشه خونه حسابتو میرسم به لیدا بگو بیاد برسونیمش دیر وقته زشته..(داداش آخه اون که خونه اش ۲ساعت با ما فاصله است….امان از این خواهر ها که درد برادراشونو نمی فهمن نمی دونن برادر جون بیچاره کمک و امداد…)

 ۷ عصر: لیدا خانم شما تشنه تون نیست آبجی؟ تو چی؟ با یه آب زرشک چطورین؟
(زود خودش میخوره دوتا هم میاره میده به خواهرش و لیدا جون سریع راه میوفته یه ترمز شدید که لیدا جان نیازمند به دستمال کاغذی بابک آقا هم که نقشه اش گرفت دستمال حاوی شماره موبایل رو تقدیم میکنه ….)با یه عالمه شرمندگی لیدا که خشکش زده ترجیح میده با مانتوش پاک کنه …

 ۸ غروب: دم خونه لیدا و لحظه فراق ….چه زود دیر می شود….!!!

۹ شب: آقا این خانم برسونین به این آدرس با آژانس خواهرو پیچوند…..

۱۰شب: یه مهمونی کوچیک طرفای کامرانیه حیلی خلوت فقط از دور شبیه تظاهرات میمونه…

۲شب:مادر کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت …. چقدر برای پایان نامه ات زحمت میکشی دیگه جون نمونده برات بیا یه لقمه غذا بخور جون بگیری؟ نه مامان خسته ام با لباس تو رختخواب ولو میشه (مادر: الهی مادرت بمیره باز بی غذا خوابید خدا لعنت کنه هر چی دانشگاه بچه های مردم اسیرن برا یه درس هر شب تحقیق!!!)

 

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, ] [ 11:13 ] [ مائده ] [ ]


عشق از دید آدمای مختلف


عشق از دید حاج اقا:استغفرالله باز از این حرفای بی ناموسی زدین؟

 

(جمله ی عاشقانه:خداوند همه رو به راه راست هدایت کند انشاااله)


عشق از دید یک ریاضیدان:عشق یعنی دوست داشتن بی شمار بدون فرمول!

(جمله ی عاشقانه:اه عزیزم!به اندازه ی سطح زیر منحنی دوستت دارم!)


عشق از دید رحیم گوشت کوب.بقال سر کوچه:والا زمان ما عشق

مشق نبود!ننمون رفت این فاطی اتوماتیک رو واس ما گرفت!

(جمله ی عاشقانه:هوی فاطی!شام چی داریم؟)


عشق از دید دوست دختر:عزیزم تو که عاشقمی پس چرا هزینه ی

 عمل دماغمو نمیدی؟واسه ناهار بریم سورنتو؟نادیا و دوستشن میان!

دوست نادیا واسش یه ماتیز گرفته تو حاضر نیستی واسه من که

اینهمه دوست دارم یه ماکسیما بخری؟!

(جمله ی عاشقانه:عزیزم گوشی سونی میخوام راستی دوستم دارم!)


عشق از دید غلام شوفر:رادیاتور عشق من از برایت جوش امده باور نداری بر امپرم بنگر!

(جمله ی عاشقانه:بابا نوکریم.بووغ...بیببب.بیببب...!)


عشق از دید دخترای ترشیده:شاید این هفته بیاید...شاید...

(جمله ی عاشقانه:یا شابدالعظیم ۱۰۰۰تومن نذرت که بیاد خواستگاریم)



 

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, ] [ 11:11 ] [ مائده ] [ ]


اوخی

[ پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:, ] [ 11:10 ] [ مائده ] [ ]


آخی بیچاره له شد!!!!!!!!!

[ 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ مائده ] [ ]


ووووووووی!!!!!!!!!!!

[ 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ مائده ] [ ]


این عکسا را ببینی ضرر نمیکنی......

                                      ادامه مطلب

                                          . 

                                                           .

                                                            .

[ 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 18:50 ] [ مائده ] [ ]


هرچه پیش‌تر می‌روی
               افق دورتر می‌شود

[ 8 آذر 1391برچسب:, ] [ 16:52 ] [ مائده ] [ ]


عکس عاشقانه و رمانتیک

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


محرم

یک کاروان دل به سویت
تو رهروی سوی فردا
دارد می آید محرم
ماه پر از یاد مولا

دارد می آید محرم
ماه مساجد، تکایا
ماه غم و اشک و ماتم
بر غربت ابن زهرا

دارد می آید محرم
ماه همیشه
[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


بنده ی من...

بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.

خدایا!خسته ام!نمیتوانم.

بنده ی من،دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا!خسته ام!برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.

بنده ی من قبل ار خواب،این سه رکعت را بخوان.

خدایا سه رکعت زیاد است.

بنده ی من،فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.

خدایا!امروز خیلی خسته ام!راه دیگری ندارد؟

بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله.

خدایا!من در رختخواب هستم.اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!

بنده ی من همان جا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله.

خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.

بنده ی من در دلت بگو یا الله،ما نماز شب برایت حساب می کنیم.

بنده اعتنای نمی کند و می خوابد.


ملائکه ی من!ببینید من آنقدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است.

چیزی به اذان صبح نمانده،او را بیدار کنید.دلم برایش تنگ شده است،امشب با من حرف نزده.

خداوندا!دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.

ملائکه ی من در گوشش بکویید پروردگارت منتظر توست.

پروردگارا!باز هم بیدار نمیشود،اذان صبح را می گویند.

هنگام طلوع آفتاب است،ای بنده ی من بیدار شو نماز صبحت قضا می شود.

خورشید از مشرق سر بر می آورد.

خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


شکر گذار باش رفیق

پیرزنی برای سفید کاری منزلش٬کارگری را استخدام کرد.وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد٬شوهر پیر و نابینای او را دید و  دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت.اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار  شاد و خوش بین است.

او در حین کار٬با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.دراین مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد.پس از پایان سفیدکاری٬وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او نشان داد٬پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند.

پیرزن از کارگر پرسید:که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهی؟

کارگر جواب داد:من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و ازنحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آن قدر که فکر می کردم بد نیست!پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان  هم سخت نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم.

پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد.زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


پیکار

روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که رفته پیش فرشته ها و به کار های آنها نگاه می کند.

هنگام ورود دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کار اند و تند تند نامه هاییکه توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند.

مرد از فرشته ای پرسید:شما دارید چه کار می کنید ؟

فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد گفت: اینجا بخش دریافت استو ما دعا ها و تقاضا های مردم را از خدا تحویل می گیریم.

مرد کمی جلو تر رفت...


باز دسته ای از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می کنند و آنها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید:شما ها چه کار می کنید؟

یکی از فرشتگان با عجله گفت: ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلو تر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته، مرد با تعجب پرسید: شما اینجا چه کار می کنید؟

فرشته جواب داد:اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمانی که دعایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عدهی بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده فقط کافیست بگویند***... خدایا شکر ...***

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


زندگی چه میگوید...

امروز صبح که از خواب بیدار شدم

از خودم پرسیدم: "زندگی چه می گوید؟"

جواب را در اتاقم پیدا کردم...

پنکه گفت: "خونسرد باش!"

سقف گفت: "اهداف بلند داشته باش!"

پنجره گفت...


پنجره گفت: "دنیا را بنگر!"

ساعت گفت: "هر ثانیه با ارزش است!"

آیینه گفت: "قبل از هر کاری، به بازتاب آن بیندیش!"

تقویم گفت: "به روز باش!"

در گفت: "در راه هدف هایت، سختی ها را هُل بدهوکنار بزن!"

زمین گفت: "با فروتنی نیایش کن!"

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


دخترک طبق معمول هر روز ،جلوی ویترین کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد. بعد به جعبه های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد...


اگه تا پایان ماه ، هر روز بتونی تمام چسب های زخمی که داری رو بفروشی، آخر ماه کفش های قرمزرو برات می خرم.

دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خودش گفت: یعنی من باید دعا کنم  که هر روز ،دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...و بعد شانه هایش را بالا انداخت و به راه افتاد و گفت: نه، خدا نکنه...اصلا کفش نمی خواهم.

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]


هرچه پیش‌تر می‌روی
               افق دورتر می‌شود

[ 2 آذر 1391برچسب:, ] [ 10:57 ] [ مائده ] [ ]